صحبت گنجشک با امام رضا علیهالسلام
یکی از اصحاب امام رضا علیهالسلام به نام سلیمان نقل میکند حضرت امام رضا علیهالسلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاهگاهی برای استراحت به باغ میرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی میگفت. امام علیهالسلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: «سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!...» با شنیدن سخن امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آنقدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههای لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه میگوید؟» امام فرمودند:
«من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»